as sky falls


as sky falls
نويسندگان
آخرين مطالب
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
سلام! مایل هستین با ما تبادل لینک کنین؟ اگه میخواین اول ما رو با اسم ღriant girlsღ و با آدرس riantgirls.LXB.ir لینک کنین. بعدش فرم زیر رو پر کنین تا لینکتون برای ما فرستاده بشه. ممنون.





لینک های ویژه

آورده اند مردي بود که پيوسته تحقيق ِ مکرهاي زنان مي کرد و از غايت غيرت ،هيچ زني را محل اعتماد خود نساخت وکتاب” حيل النساء ” (مکرهاي زنان) را پيوسته مطالعه مي کرد. روزي در هنگام سفر به قبيله اي رسيد و به خانه اي مهمان شد.

مرد ِخانه حضور نداشت، ولکن زني داشت در غايت ظرافت و نهايت لطافت . زن چون مهمان را پذيرا شد، با او ملاطفت آغاز نمود. مرد مهمان چون پاپوش خود بگشود و عصا بنهاد،به مطالعه کتاب مشغول شد. زن ميزبان گفت:

 خواجه ! اين چه کتاب است که مطالعه مي کني؟ گفت:

حکايات مکرهاي زنان است. زن بخنديد و گفت :

 آب دريا به غربيل نتوان پيمود و حساب ريگ بيابان به تخته خاک ، برون نتوان آورد و مکرهاي زنان در حد حصر نيايد .

 پس تير ِغمزه در کمان ِابرو نهاد و بر هدف ِ دل او راست کرد و از در مغازلت و معاشقت در آمد؛ چنان که دلبسته ي ِ او شد. در اثناي آن حال، شوهر او در رسيد..

زن گفت : شويم آمد و همين آن که هر دو کشته خواهيم شد . مهمان گفت:تدبير چيست؟ گفت :برخيز و در آن صندوق رو . مرد در صندوق رفت. زن سرِ صندوق قفل کرد . چون شوهر در آمد، پيش دويد و ملاطفت و مجاملت آغاز نهاد و به سخنان دلفريب شوهر را ساکن کرد. چون زماني گذشت گفت: تو را از واقعه امروز ِ خود خبر هست؟ گفت: نه، بگوي. گفت: مرا امروز مهماني آمد، جوانمردي لطيف ظرايف و خوش سخن و کتابي داشت در مکر زنان و آن را مطالعه مي کرد. من چون آن را بديدم ، خواستم که او را بازي دهم، به غمزه بدو اشارت کردم ، مرد غافل بود که چينه ديد و دام نديد. به حسن و اشارت من مغرور شد و در دام افتاد .و بساط عشق بازي بسط کرد وکار معاشقت به معانقه (دست در گردن هم)رسيد. ساعتي در هم آميختيم! هنوز به مقام آن حکايت نرسيده بوديم که تو برسيدي و عيش ما منغض کردي!

 زن اين مي گفت و شوهر او مي جوشيد و مي خروشيد و آن بيچاره در صندوق از خوف مي گداخت و روح را وداع مي کرد. پس شوهر از غايت غضب گفت: اکنون آن مرد کجاست؟ گفت:اينک او را در صندوق کردم و در قفل کردم.. کليد بستان و قفل بگشاي تا ببيني. مرد کليد را بستاند و همانا مرد با زن گرو بسته بودند(جناق شکسته بودند) و مدت مديدي بود، هيچ يک نمي باخت. مرد چون درخشم بود، به ياد نياورد که بگويد *يادم * و زن در دم فرياد کشيد: *يادم تو را فراموش . * مرد چون اين سخن بشنيد کليد بينداخت وگفت :

” لعنت بر تو باد که اين ساعت مرا به آتش نشانده بودي و قوي طلسمي ساخته بودي تا جناق ببردي.”

پس با شوهر به بازي در آمد و او را خوش دل کرد .چندان که شوهرش برون رفت ، درِ صندوق بگشاد و گفت: اي خواجه چون ديدي،هرگز تحقيق احوال زنان نکني؟
گفت:توبه کردم و اين کتاب را بشويم که مکر و حيلت ِ شما زيادت از آن باشد که در حد تحرير در آيد.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ 15 آبان 1391 ] [ 11:18 ] [ سارا ]
درباره وبلاگ
طراح قالب
امکانات وب